نصیحت های مادرانه2.....
آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها تنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره با خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره با دلی خُرد و شکسته گفت، نذار از اون جداشم ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم برگ، تو خلوتِ شبونه از دلش با خدا می گفت غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟ با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره...
نویسنده :
نگار
9:58