اميرساماميرسام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

امیرسام پسرگل مامان و بابا

نصیحت های مادرانه2.....

1391/4/21 9:58
نویسنده : نگار
225 بازدید
اشتراک گذاری

 

آخرای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها
تنها برگی روی شاخه ش مونده بود میون برگا
یه شبی درخت به برگ گفت:کاش بمونی در کنارم
آخه من میون برگا فقط تنها تو رو دارم
وقتی برگ درختو می دید داره از غصه میمیره
با خدا راز و نیاز کرد اونو از درخت نگیره
با دلی خُرد و شکسته گفت، نذار از اون جداشم
ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم
برگ، تو خلوتِ شبونه از دلش با خدا می گفت
غافل از این که یه گوشه باد همه حرفاشو میشنفت
باد اومد با خنده ای گفت:آخه این حرفا کدومه؟
با هجوم من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه
یه دفه باد خیلی خشمگین با یه قدرتی فراوون
سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون
ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید
تا که باد رفت پیش بارون بارونم قصه رو فهمید
بارون گفت با رعد و برقم می سوزونمش تا ریشه
تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و بیشه
ولی بارونم مثل باد توی این بازی شکست خورد
به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که می مرد
برگ نیفتاد و نیفتاد آخه این خواست خدا بود


           هر کی زندگیشو باخته دلش از خدا جدا بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نگار(مامان سام)
9 مرداد 91 12:43
خیلی از این متن خوشم اومد.واقعا زیبا می نویسید.