اميرساماميرسام، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

امیرسام پسرگل مامان و بابا

تاريخچه تولد اميرسام تا پايان 18 ماهگي(ارديبهشت 88 لغايت پايان اسفند 90

1391/4/18 11:51
نویسنده : نگار
436 بازدید
اشتراک گذاری

تصميم به بچه دار شدن : 

چند وقت بود تصميم داشتيم بچه دارشيم ولي گفتيم بزار يه كمي بگرديم و مسافرت بريم  چون مي دونستيم تا چند وقت خبري از گشت و گذار نيست ،تازه خواستم عروسي خاله نسترن هم بگذره .بالاخره خواهر عروسم ديگه.....قبل عروسي هم با خاله الهام و سهيلا رفتيم شمال....(آخرين مسافرت قبل بارداري) 

رژيم تعيين جنسيت جنين:

من پسر بچه ها رو خيلي دوست دارم (البته چون از اول با 2 تا بچه موافق بودم دوست داشتم بچه اولم پسر باشه............ولي حالا ازآوردن دومي ، آن هم با اين شرايط كار و گراني و اذيت هاي اميرسام  مطمئن نيستم) طبق روال خانوادگي خودمان همه مي گفتن پسر دار مي شي ولي من براي اطمينان رفتم دكتر تا تحت نظر باشم و با رژيم غذايي و ....امكان پسر شدن رو بالا ببرم  با معرفي فاطمه دختر عمم رفتم پيش خانم دكتر امين زاده.........خيلي سخت بود 2 ماه تمام اينو بخور و آن را نخور هيچ كس به جز خواهر هايم و فاطمه نمي دونست و اين شرايط رو سخت تر مي كرد .........براي همه خيلي وقتا  از طرف ديگران سوال پيش مي آمد و مجبور بودم دروغ بگم....

سقط(اولين بارداري):مهر88

 بعد از چندين ماه باردار شدم خيلي استرس داشتم و اين استرس باعث شد ني ني من زنده نمونه  و سقط شه .....البته از نظر من علتش اينه و گرنه آزمايشم دادم گفت خيلي پيش مي آيد و عاديه ..... خيلي ناراحت بودم( انگار كه من چيزي از بچه احساس كرده باشم و مثل يه مادر واقعي با تمام وجودم دوست داشتم بمونه هرچن 3 هفته رو نمي دانم مي شه گفت بچه يا نه؟)الان كه مي نويسم خندم مي گيره وقتي يادم مياد چه طوري گريه مي كردم،شايد چون برنامه ريزيم بهم مي خورد و يا شرايط  رژيم  سخت بود وحوصله ادامه دادنش رو نداشتم  و دوست داشتم با اين همه سختي مشكلي پيش نياد.ولي حتما خواست خدا اين بود تا الان اميرسام گلم پيشم باشه

.....................خداجون شكرت از اين كه يه پسر سالم و ناز بهم دادي.

بارداري مجدد:آذر 88

وقتي پيش دكتر حجازيان با معرفي همكاراي شركت رفتم كلي آزمايش نوشت و معاينات و گفت مي توني سريع بارداربشي و لزومي به صبر كردن و استراحت نيست و خدارو شكر همان ماه باردار شدم

 و با شنيدن اولين صداي قلبش ،عاشقش شدم

.............از اينكه هميشه پيشم بود حس خيلي خوبي داشتم مثل الان قرار نبود بزارمش بيام شركت؟

 

تغيير محل زندگي به خاطر ...:

بابايي قبل از اينكه از كرج بيايم تهران اونجا رو خيلي به خاطر هواش و خلوتيش دوست داشت..ماهم كه فقط شب خونه بوديم و روزهاي تعطيل يا تهران يا آبيك .....تا بچه نبود فرقي نمي كرد كجا زندگي كنيم هرچند من به زندگي تو تهران عادت داشتم ....

با باردار شدنم عادل تو فكر افتاد كه وقتي بچه بياد نمي شه تنها باشي و....خلاصه افتاد تو تكاپو و بالاخره تو اسفند ماه تونست خونه پيدا كنه و يه كار بزرگ كه، جابه جايي محل زندگي بود تكليفش معلوم شد.....( آمديم باغ فيض -ستاري)

دوران بارداري:

خدارو شكر بارداري سختي نداشتم هرچند هيچ بارداري راحت نيست از غذاهاي كبابي بدم مي اومد و برعكس همه، از مرغ و گوشت آب پز خوشم ميومد ،بوي ماهي بهم مي خورد حالم بد ميشد....ولي خيلي به خودم ميرسيدم تا ني ني من يه ني ني قوي به دنيا بياد و هيچ كمبودي نداشته باشه  هرچند الان مي گم لازم نبود انقدر هيكلم رو بهم بريزم (من حدود 30كيلو وزن اضافه كردم و در كمتر از 6 ماه 20 كيلو رو كم كردم)

 فروش ماشين به خاطر تعويض خونه هم  خيلي اذيتم كرد، هر روز مجبور بودم اضافه كار تو شركت بمونم چون ساعت3.5 براي سوار سرويس شدن خيلي گرم بود  ولي 6 با عادل بودم وكمتر تو سرويس اذيت مي شدم......جايي مي رفتيم اكثرا دربست يا آژانس بود بيچاره عادل جونم رو خيلي اذيت كردم آن هم چون مي دونست به خاطر خانه عوض كردن من تو شرايط سختي هستم خيلي بيشتر هوامو داشت....

چون  تو كرج هيچ كسي را نداشتيم همه كارهامو خودم مي كردم .....حسرت اين به دلم موند كه بيام خانه بگم هوس فلان غذا رو كردم و كسي باشه واسم درست كنه......

آوارگي:

آقاي عادل خان توجه نكرد و تو قلنامه نديد كه مستاجر تا اوايل مهر ماه توي خانه مي مونه و موقع فروش خانه تحويل رو پايان مرداد ماه زد ....اين بود كه پايان مرداد ماه مجبور شديم وسايل رو بفرستيم خانه مادر شوهرم و خودمان تا وقتي من سركار بودم هر ورز يه جا بوديم (ماشين شوهر خواهرشو خريد) تاماه 9 كه ديگه تو خانه مامان فريده مستقر شديم تا خطرناك نباشه........

اميرسام خوش قدم :

 با ورود عشق ماماني

 به زندگيمون بركت به خانه و زندگيمون سرازير شد.......1-تو تهران خانه خريدم2-عادل رييس شدن و....    

زايمان:

خيلي دوست داشتم بتونم طبيعي زايمان كنم شايد بگيدچه جراتي داري ......ولي اين بار هم خدا نخواست و هر چي منتظر شدين ني ني مون بالا موند و نخواست پايين تر بياد و به همين علت دكتر گفت ديگه صلاح نيست منتظر بموني .....هفته هاي اخر به قدري پاهام خارش گرفته بود كه شب چند بار ميرفتم پاهامو با آب سرد مي شستم تا بتونم يك ساعت بخوابم فقط دوست داشتم تمام شه.....تازه خانه يكي ديگه حتي مادر خود آدم سخته ......بعد ازدواج ديگه هيچ جايي مثل خانه خود ادم نيست.....(از نظر راحتي)ان هم واسه يه خانم باردار....تاريخ زايمان مشخص شد 22 شهريور روز يك شنبه ساعت 7 صبح بيمارستان لاله......بيحسي موضعي ......خيلي اذيت شدم رحم جمع نمي شد و مدام روي شكمم فشار مي اوردن و من هم فقط داد ميزدم گريه مي كردم......شايد سخت ترين قسمت دوران  بارداري  و زايمانم  آن وقت بود.....وقتي بچه به دنيا آمد دكتر گفت خوب شد بيشتر منتظر نشديم يه دور بند ناف دور گردنش پيچيده و تازه يه كمي پي پي كرده بود.....خدا روشكر به خير گذشت و خدا يه پسر سالم و توپولي با وزن 3.720 وقد 51 بهم داد.

خاله ندا مي گه وقتي دادن بهمون همش اين ور آن ور رو نگاه مي كردي و از سرما مي لرزيدي مي گه سريع يه پتو دورت پيچيد و تو خوابيدي ....

يك ساعت بعد بابايي شناسنامه ي گلم  رو  با اسمي كه من انتخاب كرده بودم  آورد بهم داد......(واي كه هر چي  از آقايي همسر خوبم بگم كم گفتم)

خانه مامان فريده:

يه شب تو بيمارستان بوديم و فردا صبح وقتي اميرسامم رو حمام كردن  ..تحويل دادن و خدارو شكر بدون هيچ مشكلي مرخص شديم.....تو خانه عمواكبر و بابا نوروز با گوسفند و اسفند جلوي درمنتظر بودن.....تا 20 روزگي پسر گلم تو خانه مامان فريده  بوديم  چون الان خانه اي دست ما نبود كه بريم تويش......البته واسه من كه بچه اولم بود بهتر بود.....بيچاره مامان فريده خيلي زحمت مي كشيد.

زردي:

 اميرسام خدارو شكر وقتي به دنيا آمد زردي نداشت فكر اين كه بخوام تنها بفرستمش بيمارستان ديونم مي كرد.....واين بار هم باز خدا لطفشو شامل حالم كرد و نگذاشت اين ناراحتي به ناراحتي بي خانه بودن اضافه بشه....البته چند روز بعد از بدنيا آمدنش ديدم يه كمي زرد شده برديم بيمارستان لاله

 تست كردن گفت لب مرز  هست چند روز صبر كنيد كه با شير دادن مداوم و داروهاي خانگي سريع رفع شد و به دكتر رفتن نكشيد....

شيرنخوردن عشق ماماني:

يه مشكل بزرگ اميرسام اين بود كه خيلي خوش خواب بود البته تو روز(  و شب بيدار ر ، مثل همه بچه ها)و هيچ ميلي به خوردن شر نداشت حسرت اين موند به دلم كه تا يك سالگي اين بچه يه بار واسه شير گريه كنه ....خودم هر دو ساعت بهش شير مي دادم و لي از زماني كه رفته مهد حالا ول نمي كنه.....

يه موقع هايي انقدر مي خوابيد

كه مي گفتم حتما از گرسنگي از حال رفته .....خنده دار بود(هرچن ان موقع به خاطر زايمان افسردگي مي آيد سراغ آدم، شير نخوردن اميرسام هم گريه  منو حسابي دو چندان كرد)باباجون مي امد بچه چند روزه رو دستو صورتش را ميشست تا خوابش بپره و همه بسيج مي شدن تا ان شير بخوره....خداروشكر وزنش هميشه خوب بود.....به قول بابايي نه شير مي خوره نه غذا با هوا وزن مي گيره..البته مي گفتن شيرت خوبه كه با چند بار خوردن انقدر وزن مي گيره..

اسباب كشي:

 بالاخره موعد مقرر رسيد و خانمون خالي شد و بابايي سريع تميز كاري رو كرد و اساب كشي شد ....من ديگه طاقت نياوردم با جود بوي رنگ امدم خانه خودمان 20روزي ميشد...... بيچاره خاله ندا خيلي زحمت كشيد نميدونم اگه نبود چي مي شد و كي وسايلو مي چيد....من كه با بچه 20روزه به بخيه هاي زايمان نمي تونستم خيلي كار كنم.

تنهايي:

خيلي سخت بود شب ها نمي خوابيد و تو روز كسي نبود نگهش داره من بخوابم  يه موقع هايي ديگه گريم در مي امد و زنگ مي زدم خاله ندا يا مامان فريده بيان يه كم نگهش دارن البته تا 2 ماهگي بعدش با مريضي  بابا نوروز همه چي خرابتر شد.... بيچاره عادل شبا از گريه اميرسام نمي خوابيد و صبح ساعت 6 بايد مي رفت سركار تا 2 ماه اول هر ورز دير مي رفت ديگه جاشو جدا مي انداختم تو حال كه بتونه بخوابه ......البته بازم وقتي نزديك صبح ميشد بيدارش ميكردم تا 2 ساعت نگهش داره من بخوابم.....

ختنه  كردن نفس ماماني :

درست وقتي  40 روزش تما م شدم من و باباجون رفتيم بيمارستان توس (تخت طاووس) واسه ختنه تو گل پسر توسط دكتر شفايي....گفته بودن يه ساعت قبلش شير نخوري.....و لي تو از 2 ساعت قبل خواب بودي و تو راه بيدار نشدي و انجا هم خواب بردنت تو اتاق عمل ....همش مي گفتم از گرسنگي حتما از حال ميره................پشت اتاق بابايي خيلي تو فكر نبود چون چيز عادي بود و لي من تا صداي گريه تورو  شنيدگريم  راه افتاد 10 دقيقه هم نشد كه پرستار خيلي راحت گرفته بود بقلش و امد بيرون منم دنبالش رفتم سريع يه شياف گذاشتن براشو و پوشكش كردن و دكتر دستورات لازم رو داد.....ولي مگه نفس مامان گريش قطع مي شد اصلا نمي شد شير بخوره ....يه ذره مي خورد دوباره گريه مي كرد.................الان كه يادم مي افته اشك تو چشمام جمع مي شه.....ولي .واقعا حكمت خدارو ببينيد الان اصلا اميرسام يادش نيست .....(خوبه بچه رو زود ختنه كني چون كمتر درد رو احساي مي كنه.... )

تو ماشين خوابت برد ...بابايي منو رسوند خانه رفت سركار من ماندم و يه پسر 41 روزه تازه ختنه شده.....................خدايا كمكم كن ازپسش بر بيام.......زنگ رزدم خاله ندا.....الو ندا پي پي كرده چي كاركنم ببر بشورش نترس چيزي نيست  ....مجبور بودم اگه مي موند ممكن بود محل ختنه الوده بشه و عفونت كنه ....با خوبي و خوش يگذشت و 2 روزه كامل خوب شد .....تازه ما واسه اين كه حلقش زود افتاد دوباره رفتيم دكتر گفت هيچ مشكلي نداره.....

واكسن 2  ماهگي گل پسرم:

يه موقع هايي مي گم وقتي ادم مجبور باشه همه كاري مي كنه .....مثل من .همه رفته بودن عروسي دختر دايي من تو دزفول و من با اميرسام 2 ماهه تنها بودم صبح با باجون استامينوفنتو داديم و راههي مركز بهداشت دهكده المپيك شديم (خيلي مركز بهداشت ها رفتم  از همه جا تميز تر بود هر چند  به زور قبولمون كردن چون به محل ما نمي خورد) اولين واكسنت رو زديم .......واي تو راه فقط عزا گرفته بودم كه بابايي الان ما رو مي زاره ميره سركار......توقع داشتم براي هر چيزي عادل جونم بومنه خانه پيشم ولي خوب نمي شد.........

آن هم گذشت هر چند خيلي براي واكسن هايت (2 ماهگي-4 ماهگي )اذين نكردي.

مريضي  بابا نوروز:

بابانوروز تو دزفول فشارش رفته بود بالا و شبانه خاله ندا اينا راه افتادن آمدن بردنش بيمارستان ...كلي دوا درمان .......ولي نتيجتا قرار شد تو مركز طبي قلب تهران جراحي بشه پدرم متولد دي ماه سال 1325 هست سن بالايي نداره ولي موقع عمل سكته مغزي مي كنه و يه طرف بدنش لمس مي شه اينبهانه بود تا من تنها تر بشم و با رسنگين بچه داري بازم بيفته بدوشه منو بابايي بدون هيچ كمكي .....................يه موقع هايي خاله ندا مي امد و لي خوب همه درگير باباجون بودن.

سفر خاله الهام و سهيلا:

زمستون امسال خيلي برف آمد و لي من مگه واسه دكتر يا خريد خاصي بيرون ميرفتم ولي به خاط نيني  نازم سعي مي كردم خانه باشم....خاله الهام و سهيلا امند ديدن اميرسام كوچولو و 3 روزي موند خانمون من كه مريض بودم(سرماخوردگي) و بچه كوچيك نمي زاشت خيلي كار كنم خودشون مي پختن مي خوردن و....ولي نمي شد جايي نريم ....همش مي رفتيم خريد....انقدر پسر گلم رو اين طرف ان طرف بردم كه وقتي آنا رفتن همچين مريض شد كه تا يه هفته صدايش در نمي امد و دارو مصرف مي كرد...

مشهد1:

وقتي اميرسام 5 ماهشش تازه شده بود از طرف سايپا براي روز زن فرستادنمون مشهد ...اولين مسافرت بعد بارداري....اميرسام مشتي شد.....خيلي سرد بود ولي تنوع بود......

سركارفتن:

مرخصي زايمانم تموم شد و وقيت عصري از مشهد برگشتيم سريع وسايلم رو اماده كردم كه فردا صبح برم بعد 6.5 ماه خانه بودن سركار....دلم نمي آمد اميرسام رو تنها بزارم، با خاله ندا هماهنگ كرديم هر روز ساكت رو جمع مي كردم و صبح زودتر برات شير خودم رو ميذاشتم و شير خشك هم همين طور، خاله ندا بهت با قاشق و يا شيشه شير  مي داد البته بيچاره خيلي وقتا با قاشق بهت ميداد چون تو شير خور  نبودي مخصوصا با  شيشه.......خيلي با بد خوراكيت تو اين 2 ماه تا اواخر ارديبهشت  خاله جون رو اذيت كردي....

عيد90:

امسال به خاطر مريضي بابا نوروز جون هيچ كسي مسافرت نرفت ....البته دليل ما محكمتر مي شد با كوچيكي تو...كل عيد رو تهران بوديم.حتي 13 بدر هم فقط عصري رفتيم با ماشين تو خيابانا چرخيديم ...زود برگشتيم چون بايد صبح زود مي رفتيم سركار.... قبل تعطيلات مقدمه چيني هايي براي مرخصي بدون حقوق كرده بودم ولي خيلي استرس داشتم .....خدايا كمكم كن  موافقت كنه.....

مرخصي بدون حقوق:

 همش به اميد گرفتن مرخصي بدون حقوق آمدم سركار ،مديرمن خيلي معطل كرد ولي با كمك خدا و سمج بازي خودم تونستم مجبورش كنم موافقت كنه......انقدر خوشحال بودم كه نمي تونم احساسم رو بگم .

خاله ندا گفت امتحاناي محمدرضا داه شروع مي شه و اميرسام هم با شير نخوردنش خيلي از وقت من رو مي گيره من ديگه نميتونم نگه دارمش ...........انقدر نااميد و دل شكسته بودم كه فكر كنم به خاطر همين وقتي از ته دل از خدا خواستم كمكم كرد.

آلرژي:

وقتي اميرسام 4-5 ماهه بود يه بار خاله ندا ديد ميل به شير خوردن داره گفت بزار بهش شير خشك  بديم خيلي خورد ولي از فردايش توي مدفوعش نقطه هاي خون ديدم ....بعضي وقتا بالا مي اورد .......دكترا گفتن حتما به خاطر تركيب شير خشك معدش بهم خورده و لي بعدا وقتي رفتيم پيش دكتر ايمانزاده و تست الرژي دكتر موحدي معلوم شد به پروتين گاوي و بادام زميني حساسين داري ....................وقتي 18 ماهگيت تمام شد خدارو شكر خوب شدي البته هنوز مجددا تست ندادم ولي مشكلي نداري و من از عيد 91 به هيچ وجه رعايت نمي كنم.نه خودم نه واسه تو.((خيلي اذيت شدم قبل بارداري رژيم .....دوران شر دهي تا 5 ماهگي هي اينو نخور واسه بچه خوب نيست ......حالاهم رژيم جديد همش دعا مي كردم آلرژيت خوب شه راحت شم ولي به خاط تو خيلي رعايت كردم البته بيشتر براي تو ناراحت بودم  همش مي گفتم اگه خوب نشه دلش بستني بخواد كيك بخواد و..... ))

واكسن 6 ماهگي ني ني ما:

واكسن زدن آن هم با سركار رفتن سخته من تازه 3 هفته بود امده بودم سركار كه واكسن 6 ماهگيت رسيد از سركار ظهر مرخصي گرفتم بابايي برد واكسن تو زديم و رسوندمون خانه فداشم حق شير روزانه بودم و بعدشم خاله ندا زحمتشو كشيد...

تميز كردن خانه:

 خاله ندا سميرا جون رو معرفي كرد واسه تميز كردن خانه ازر ان موقع يه هفته در ميان سه شنبه ها مياد خانمون خيلي راضيم جوونه و با سليقه و دلسوز......و قانع خيلي به دردم خورد و الان هميشه از 7-8 ماهگي اميرسام هميشه خدارو شكر خانم تميز هست.

رانندگي:

من سال 87 گواهينامه گرفته بودم يه موقع هايي هم سوار مي شدم ولي الان كه فكر مي كنم اصلا رانندگي آن موقع خودم رو قبول ندارم....بازم به خاط وجود اميرسام من مجبور شدم يه گام مثبت بردارم و بعد چند روز تمرين دوباره رانندگي كنم .....خيلي خوب وبد ديگه يه موقع هايي خودم ميرفتم با اميرسام خانه خاله ندا يا مامان فريده..... ادم خيلي مستقل مي شه...ديگه لازم نيست وايسي تا هر جايي با شوهرت بري.....

تولد يك سالگي اميرسام جيگر:

خيلي دوست داشتم تولد يك سالگيش رو خوب بگيرم چون هر چند خيلي نمي فهمه چه خبره ولي يادگاري از اولين سالگرد تولدش مي مونه......شروع كرديم به انجام كارها و با يه خدامت مجالس صحبت كرديم كه ديگه با بچه و خانه داري من (وقتي سركار ميري راحت تر مي توني كارهاتم هماهنگ كني)نمي تونستم دنبال كارها برم...خدارو شكر همه چي خوب پيش رفت نزديك 2.5 ميليون خرجمون شد خونه خاله نداجون گرفتيم چون خانه ما جا همه مهمونا نبود ...... به همه حسابی خوش گذشت و تا جایی که در توانمون بود سعی کردیم حواسمون به همه مهمونا باشه و کم و کسریپیش نیادو همه خوش باشن .دوست نداشتم تولد پسرم به کسی بد بگذره..................میخواستم یه خاطره خوب تو ذهن همه بمونه...........امیدوارم تونسته باشم پسر گلم ؟

خاله الهامينا مي خواستن برن شمال جاده شلوغ بود آمدن يه شب اينجا موندن رفتن .....از همان روز قبل آمدنشان (شانس انها 2 بار  امدن يه بار من مريض بودم يه بار اميرسام )اميرسام تبش شروع شد تا خود تولد 2 بار دكتر رفتيم اول گفت ويروس هست  2 روز دارو خورد بدتر شد رفتيم پيش دكتر شفايي دارو داد خدارو شكربهتر شد ولي بازم تبش بالا بود به زور دارو ومسكن تب بر دوام آورد روز تولد هم من رفتم آرايشگاه و عادل با وجود كارهاي تولد بيچاره بچه مريض من رو هم نگه داشت البته 2-3 ساعت بيشتر طول نكشيد ،توي اين يه هفته حسابي لاغر شد ولي از ان جايي كه خيلي خوش اخلاقه روزتولد هيچ گريه زاري نكرد و پسر آقايي بود   ولي ديگه وقتي مراسم كيكو شمع فوت كردن تموم شد و كادوها بازشد .......ميز شامم افتتاح شد و .........................امــــــــــــــــــــــــــــــــيرسام خوابــــــــــــــــــيد..................لالا لالا...     خيلي خرج كرده بودم ولي اصلا كادوهاي خوبي جمع نشد........ هرچند به قول عادل عروسي نبوده كه كادو ها مهم  باشه ما واسه پسرمان تولد گرفتيم واسه خوشحاليش؟

مهد ايرانمهر:تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول  تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول  تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول  تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول  تصاویر زیباسازی _ سایت پارس اسکین _ بخش تصاویر زیباسازی _ سری اول

خيلي دنبالش رفتم ..........چند بار با عادل .....تنها......مدام زنگ مي زدم.......بالاخره با سفارش يكي از هماران شركت عشق مامان در لحظه آخر و در نهايت نااميدي با ثبت نامش موافقت شد .........وقتي گفتن بياين مداركش رو كامل كنيد از اول آبان بياد مهد ،همانجا سجده شكر به جا آوردم و خدارو شكر كردم كه از بلاتكليفي در اومدم مونده بودم خدايا پسرم رو چي كار كنم مخصوصا حالا كه همه چيز رو مي فهمه الان اميرسامم رفته تو 14 ماهگي وخيلي وابسته تر شده(خيلي خوشحالم كه تا الان پيشت بودم و خودم ازت مراقبت كردم)

شروع مجدد كار:

بالاخره اي 6 ماهه دوم مرخصي هم تموم شد و برگشتم سركار و لي خيلي سخت بود 2-3 ماهه اول بچه تو سرما هم رفته مهد بيشتر در معرض بيماري و ويروس ها هست مدام مرخصي .....دير بيا ....زود برو .............يه موقع هايي مي شسكتم گريه مي كردم كه چرا مديرم با اين كه بچه خودش مهد رفته شرايطم رو درك نمي كنه ...مدام خاله آتنا و عادل جونم دلداري مي دادن كه به استعفا فكر نكن محل نده عادي ميشه ميگذره............................و واقعا گذشت و عادي شد.................البته به لطف خداي مهربون.

ابله مرغون:(مادر وپسر)

مرخص هاي اوليه كم نبود آبله مرغونم شد قوز بالاقوز..............يه روز وقتي از مهد تحويلش گرفتم گفتن شكمش 2-3 تا دونه زده شايد آبله مرغون باشه ...........ترسيدم نه براي اميرسام براي خودم چون تا حالا نگرفته بودم ....با كلي اذيت اين دوران گذشت البته تب نداشت تعداد دانه هاشم كم بود ولي دلم واسش مي سوخت خيلي بهش مي رسيدم شبا از خارش نمي خوابيد مدام دارو ميماليدم براش مسكن ميدادمو.... و مجبور شدم يه هفته كامل مرخصي بگيرم.....بالاخره برگشتم شركت يه هفته بعد تب و لرز شديدي گرفتم دكتر گفت سرماخوردي........ولي 2-3 روز بعد ديدم چند تا دانه ريخته بيرون .............خيلي حالم بدبود بدن درد شديد ولي ان طوري كه مي گفتن زخم ميشه و خطرناكه و.....نبود.خلاصه 10 روزم واسه اين مونديم خانه.....................ديگه گفتم الان مديرم بيرونم مي كنه....................خدارو شكر اين مرحله هم گذشت..........................اگه بشمارم بايد بگم صد خان رستم......

طبيعي شدن روال:

بالاخره اوضاع يه كم سرو سامون گرفت اميرسام به مهد عادت كرد من به كار كردن بيرون و مديرم به دير امدن من صبح ها(مهد ساعت 6:45 زودتر قبول نمي كنه تا برسم زودتر از 7-7:15 نمي شه حالا  دیگه اگه امیرسام بيدار نشه بدقلقي نكنه  و مهد رو دوست داره.....میره من هم (آقای اشرفی)خیلی گیر نمی ده و من هم سعی می کنم با کارم جبران کنم.

تعويض خانه:

دوباره به سرمون زد خانه را عوض كنيم تو ستارخان يه خانه104 متري خريديم ولي فعلا مستاجر توش هست و مجبوريم يه سال همين خانه فقط  از طبقه 11 آمديم 4 رهن بشينيم تا نخواييم دم عيد اسباب كشي كامل داشته باشيم بازم اذيت شديم ولي خوب با آسانسور بود و اين سمراخانم كه مياد خانمون خيلي به دادم رسد.

واكسن 18 ماهگي:

 درست موقع واكسنش22 اسفند 90 سرماخورد طول كشي تا كامل خوب بشه تب كرد دندان در اورد مجبور شدم با يه هفته تاخير بزنم ...............خلاصه تا روز عيد درگير خريد و تميزكردن خانه و .................واكسن اقاپسرم بودم.تنها واکسنی که امیرسام اذیت شد و منو هم حسابی اذیت کرد همین بود.................از چند ماه قبل عذا گرفته بودم از بس گفتن این واکسن بده، وقتی میخواستیم با بابایی بریم واکسن بزنیم انقدر می ترسیدم انگار منو می خوان بزنن.فشارم افتاده بود رنگم پریده بود .............عادل خندید به مسئول واکسن گفت فکر کنم خانمم بیشتر به مراقبت احتیاج داره الان می افته زمین .........رنگش مثل گچ سفید شده؟

تا ٣ روز تمام خوابیده بود و تکان نمی خورد ،ما هم مجبور بودیم از همونجا بریم خانه مادر شوهرم چون می خواستیم دو روز بعد بریم دزفول و نمی شد واسه عید ببینیمشون...........تا چند ساعت هنوز دردی نبود ولی وقتی خوابید و بیدار شد ...........چشمتون روز بد نبینه..................انقدر گریه می کرد نمی دونستیم چی کار کنیم؟

باز خوبه انجا بابایی و بچه ها و عمه ها و.....بودن و کمک کردن و تازه دوروبرش شلوغ بود اروم تر بود.

فدای تو ،خدارو شکر رفت تا ٦ سالگیت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)