اميرساماميرسام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

امیرسام پسرگل مامان و بابا

انقدر شيرين زبون شدي كه دلم ميخاد همش پيشت باشم

تا ميخام يه حرف بزنم ميگه مامان جون صبر كننننننننننننننننننننننننننننن ميخايم از پله ها بريم بالا ميگه واي خسته شدم ماماني ببلم كن..........ميگم نميشه اخه مامان كمرم درد ميگيره ........سريع قيافتو اخمو ميكني ميگي چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ رفتيم پارك ارم رفتي توي مهد حيوانات هي دنبال خرگوشا ميكردي هويچ ميزاشتي تو دهنوشن بد بختا تا ميومدن بخورن از هويچ رو از دهنشون در مياوردي ميزاشتي تو دهن يه خرگوش ديگه...........وقتي هم خواستي بياي بيرون هي ميگفتي ببوش رو ببل كنم بازم تا ميخام از خواب بيدارت كنم يا لباس عوض كنم يا بشورمت سريع ميگي مامان جون سرما ميخورم ها شب ها وقتي ميخاي بري مسواك بزني ميگي برم سوس...
30 مهر 1392

انقده زبون نريز بچه جون!

ياد گرفته فكر ميكنه بي سواد بودن يه جور فحش يا بدو بيراه گفتنه ...........تا عصباني ميشه يا از كسي ناراحته ميگه اصلا تو بي سوادي.......ميگه مامان جون بيا ،بابايي ميره ميگه نه تو نيا مامان جون بياد اخه تو بلد نيستي چون بي سوادي چند وقت پيش سرماي بدي خورد يعني درست فرداي تولدش برديمش دكتر و برگشتني رفتيم رستوران غذا بخوريم .........اولا كه ميگه من بزرگ شدم بايد بشقاب بزرگ و رختخواب بزرگ و...............خلاصه خودش رو خيلي بزرگ ميدونه و ميخاد مثل همه براش همه چي بزاريم..........مثل هميشه واسه انم غذا و همه چي جداگانه سفارش داديم .......شروع كرديم به خوردن هنوز قاشق اول رو نخورده ميگه استوپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ............دستا رو ببريد ب...
3 مهر 1392

پيشاپيش تولد سه سالگيت مبارك عشق مامان و بابايي

هر انساني لبخندي از خداست و تو زيباترين لبخند خدايي روزي كه به دنبا امدي هرگز نمي دانستي زماني خواهد رسيد كه ارام بخش روح و روان كسي خواهي شد  كه با امدن و  بودن تو ، دنيا برايش زيباتر خواهد شد بهانه زندگيم تولدت مبارك ...
20 شهريور 1392

قربون زبون شیرینت بشم من

تازگیا یاد گرفته هرکیو میبینه میگه چه طوری شیطون بلا!!!!!!!!!!! موقع رفتن مهد تا میفتیم تو اتوبان میگه انجا نه خونه...........حالا موقع برگشتن از مهد دستاشو میبره پشتش میگه برو میخام برم بالا با نی نیا بازی کنم تو بروووووووووو..................ادم رو ضایع میکنه پیش همه؟؟؟؟؟؟ چند وقت پیش یه کفش ابی واسش خریدیم از اونجایی که خیلی رنگه ابیو دوس داره  وقتی رسیده مهد نه سلامی نه حرفی فقط با انگشت کفشاشو به انا جون نشون دادد ..........منم گفتم بابا کفشای پسرمو ببنید هی مگفت ابی منه ............هیشگی ابی نداره که!!!!!!!  تا يه صدايي مياد ميگه مامان نترس.........نترسيا...........منم امروز...
16 شهريور 1392

شیرین زبون مامانی

امیرسام یادگرفته از یک تا ده میشماره حالا اینکه درست تلفظ میکنه یا نه مهم اینه ترتیبشون رو یاد گرفته البته تاچند وقت پیش فکر میکردم تا ٥ بیشتر بلد نیست ولی وقتی داشتیم از پله های خونه بالا میرفتیم شروع کرد به شمردن پله ها و من فهمیدم که بلده تا ده بشماره تو خونه راه میره مدام ازم می پرسه مامان جون ساعت چنه؟بعد که گفتم هی با خودش ان عدد رو تکرار می کنه مدام هر چی توی خونه میگیره دستش میگه مامان این چنده و من باید یه قیمتی بگم و بهم  پلش رو بده و بعد دوباره بره بازی کنه نمیدونم چرا دست بزن گرفته و دوست داره بچه ها رو حتی بزرگتر از خودش بزنه......وقتی جلوشم میگیرم یا دعواش میکنم میگه ولم کن میخام برم سرشو ای...
16 شهريور 1392

عسل مامان باز شيرين زبوني كرده

شب خيلي خسته بود مهمون داشتيم حساسبي بازي كرد و موقع شام هنوز دوتا قاشق نخورده گفت مامان؟اجازه هست لالا كنم....سرش رو گذاشت رو مبل  و ساعت 7شب باي باي صبح ساعت 7 بيدار شد بريم مهد انقدر گرسنش بود كه مستقيم اومده تو اشپزخونه ميگه مامان صوبونه بخوريم.....پريسيدم چي بخوريم ماماني ... كره زرد و گيلاس صورتي (كره و مرباي البالو)؟؟؟؟؟ خندم گرفت از زبونش و گفتم باشه نشستم سه چهار تا لقمه كره مربا ددم خورد و رفت مهد تا بقيه صبونشو  اونجا بخوره.... بابايي داره رانندگي ميكنه ترمز ميكنه واي بسته ترمز نكن .....دوباره بابايي باباش برو(يواش) .....ميگم ماماني باباش نه بگو يواش....بازم ميگه باباش .....ميگم يه....ميگه يه....مي...
16 شهريور 1392