اميرساماميرسام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

امیرسام پسرگل مامان و بابا

انقده زبون نريز بچه جون!

1392/7/3 13:45
نویسنده : نگار
1,170 بازدید
اشتراک گذاری
  • ياد گرفته فكر ميكنه بي سواد بودن يه جور فحش يا بدو بيراه گفتنه ...........تا عصباني ميشه يا از كسي ناراحته ميگه اصلا تو بي سوادي.......ميگه مامان جون بيا ،بابايي ميره ميگه نه تو نيا مامان جون بياد اخه تو بلد نيستي چون بي سوادينیشخند
  • چند وقت پيش سرماي بدي خورد يعني درست فرداي تولدش برديمش دكتر و برگشتني رفتيم رستوران غذا بخوريم .........اولا كه ميگه من بزرگ شدم بايد بشقاب بزرگ و رختخواب بزرگ و...............خلاصه خودش رو خيلي بزرگ ميدونه و ميخاد مثل همه براش همه چي بزاريم..........مثل هميشه واسه انم غذا و همه چي جداگانه سفارش داديم .......شروع كرديم به خوردن هنوز قاشق اول رو نخورده ميگه استوپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ............دستا رو ببريد بالا اول دعا كنيمماچ
  • قربونش برم كه هر كار بدي كرده يا نكرده انقدر دلش صاف و مظلومه كه سريع از همه معذرت خواهي ميكنه و باهمون لحن بچه گونش ميگه خوب ببخشيدقلب
  • مامان جون ....باباجون از دهنش نميفته خوب لده چه طوري سرمو شيره بماله و كاري كنه نتونم دعواش كنم يا نتونم هيچ مقاومتي در برابر خواستش داشته باشمچشمک
  • هر چي ميخوره سريع ميگه من غذا خوردم ببين چقدر بزرگ شدم..........اخه من بچه خوبيم........
  • بابايي واسه تولدش تبلت خريده..........ولي همش سرش باهم دعوا دارن.....بابايي هم واسه اينكه نشينه پاش ميگه شارژ نداره...........بميرم الهي اونم سريع باور ميكنه و ميگه مامان جون تبتت شارژش تموم شد ......باطري نداره كه
  • نميدونم از كجا ياد گرفته هر چي بخاد با حالت خواهش ميگه تو به خدا.................اخه خدااااااااا.........وقتي ميگه تو به خدا و خيلي وقتا مخفف ميكنه فقط ميگه خدا.....نمي تونم به حرفش گوش ندم......مخصوصا وقتي چشماشو با حالت خواهش كوچيك ميكنه و خوب بلده سرمو شيره بمالهماچ
  • شب از خواب بيدار شده ميگه اخ اخ باباجون پام درد ميكنه غوغن بزن.........اول محل نداديم گفتيم حتما داره خواب ميبينه......دوباره گفت بابايي غوغن بمال..........بابايي رفت روغن اورد و شروع كرد واسه دلخوشيش روغن زدن به پاش ...........اميرسام عاشق ماليدن روغن به بدنشه..........خيلي وقتا الكي ميگه دلم درد ميكنه تا به قول خودش غوغن بزنيم...........خلاصه بابايي داشت روغن ميزد به پاش گفت اميرسام بابايي پات چي شده حالا اميرسامم چشماشش بسته .........ميگه پام خورده تو ديوار............بابايي خنديد ......كدوم ديوار...........باچشماي بسته ان ديوار.....حالا بابايي شوخيش گرفته كدوم؟ان ديگهنیشخند
  • اميرسام دنبال بابايي راه ميره تو اشپزخونه وبابايي داره غذا گرم ميكنه هي ميگه بابايي بغلم كن ببينم........بابايي محل نميده و ميگه خطرناكه برو بچه جون بيرون.........مگه ول ميكنه ......اخه بگو چرا بعلم نميكني بگوديگه
  • تا دوتا پله ميره بالا سريع شروع ميكنه الكي نفس نفس زدن و ميگه مامان جون بغلم كن اخه ديگه خسته شدم
  • نميدونم اين داغون رو از كجا ياد گرفته ............ماشينا تصافف كردن داغون شدن..........اقا ها دعوا كردن سرشون ايشست و داغون شد و خون اومد.........ميزنم داغونت ميكنم هاقهقهه
  • ميگم اميرسام بيا كارت دارم يه دقيقه به حرفم گوش كن كارت دارم..........سريع ميگه هيس....استوپ.....تو بوش كن ببين من چي ميگيم اول من باشه مامان جون؟
  • بابايي رو صدا كرده بيا تو اتاق كارت دارم بابايي هم تنبليش ميومد بره ....هي اين دست ان دست ميكنه ...........ميگه بابايي سرع بيا ...تند  تند .........اخه مگه بلد نيستي؟

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

هیراد و عمه لیلاش
15 مهر 92 23:40
امیرسام جونم عزیز دل خاله روزت مبارک
برات از خدا قد تموم ادمهایی که نمیشناسمشون روزهای شاد و پر از سلامتی و خوشی خواهانم



مرسي عزيزم
مامان رهام
29 مهر 92 14:48
ای جانم چقدر شیرین زبونه...کارهاشم خیلی بانمکه...


مرسي ماماني