لحظات سخته بیماری........مادرانه
در دلم غوغایی است، دستانم می لرزد، چشمهایم در انتظار اشک ، اشکهایی که چون ناخودآگاه وبدون اجازه سرازیر می شوند حتی در پیش چشمان کودکی چند ماهه یکبار دیگر در آغوشت می کشم ، گرمای وجودت دلم را نوازش نمی کند ، بلکه آتش بر جانم می زند ، دمای بدنت بالا و بالاتر می رود ، نگرانیم افزوده می شود ، اما آنچه بیشتر مرا مسحور می کند ، آن لبخندهای زیبایت است که چون همیشه دلی را با خود می برد .
هرچه به ساعات پایانی شب نزدیک می شود ، بهانه گیری و بیخوابی هایت مضاعف می شود، داروو درمان اثر کمرنگی دارد و چه بسا هیچ و فقط ذکر دعاست که در دل شب بر لبم جاریست .
هیچگاه فکر نمی کردم ، یک تب ساده تو ، اینگونه مستاصلم کند و شاید..........................تلنگری است برای زحماتی که پدران و مادرانمان برایمان کشیده اند.
حالا پاسی از شب گذشته ، آهسته خواب به سراغت می آید و آرزویم این است که بخوابی ،آرام و بدون درد تا به آرامش برسی ، چشمهای قشنگت را می بندی ، نمی دانم چه رویایی را می بینی ، فقط می توانم شیرینی خواب را در صورت نازنینت تماشا کنم . می خواهم ببموسمت، اما نه می ترسم بیدار شوی ، طاقت ندارم و تنها مجال است برای بوسیدن دستانت ، از پشت همین فاصله ها از پشت پرچین خیال با قلبی مالامال از محبت مادرانه.............
پسر گلم ،آرام و معصومانه خوابیده ای و از آن دمای بالای تنت خبری نیست ، خدا را شکر ، دیگر هیچ نمی خواهم ، فرزندم سالم است و اعتراضی ندارد ،و من نیز معترض نخواهم بود، اکنون دنیا از آن من است .
اما امیدی در اعماق وجودم کور سو می زند ، تمنای زیادی نیست ، که هر آنچه من برای پسرم....عشقم..... انجام می دهم وظیفه ام است اما این حق را به خود می دهم به امید روزی باشم که تو واژه ی مادر را در برابرم بدون غلط هجی کنی . آیا این خواسته زیادیست ؟