اميرساماميرسام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

امیرسام پسرگل مامان و بابا

لحظات سخته بیماری........مادرانه

1391/4/31 12:18
نویسنده : نگار
512 بازدید
اشتراک گذاری

 

در دلم غوغایی است، دستانم می لرزد، چشمهایم در انتظار اشک ، اشکهایی که چون ناخودآگاه وبدون اجازه سرازیر می شوند حتی در پیش چشمان کودکی چند ماهه یکبار دیگر در آغوشت می کشم ، گرمای وجودت دلم را نوازش نمی کند ، بلکه آتش بر جانم می زند ، دمای بدنت بالا و بالاتر می رود ، نگرانیم افزوده می شود ، اما آنچه بیشتر مرا مسحور می کند ، آن لبخندهای زیبایت است که چون همیشه دلی را با خود می برد .

هرچه به ساعات پایانی شب نزدیک می شود ، بهانه گیری و بیخوابی هایت مضاعف می شود، داروو درمان اثر کمرنگی دارد و چه بسا هیچ و فقط ذکر دعاست که در دل شب بر لبم جاریست .

هیچگاه فکر نمی کردم ، یک تب ساده تو ، اینگونه مستاصلم کند و شاید..........................تلنگری است برای زحماتی که پدران و مادرانمان برایمان کشیده اند.

حالا پاسی از شب گذشته ، آهسته خواب به سراغت می آید و آرزویم این است که بخوابی ،آرام و بدون درد تا به آرامش برسی ، چشمهای قشنگت را می بندی ، نمی دانم چه رویایی را می بینی ، فقط می توانم شیرینی خواب را در صورت نازنینت تماشا کنم . می خواهم ببموسمت، اما نه می ترسم بیدار شوی  ، طاقت ندارم و تنها مجال است برای بوسیدن دستانت ، از پشت همین فاصله ها از پشت پرچین خیال با قلبی مالامال از محبت مادرانه.............

پسر گلم ،آرام و معصومانه خوابیده ای و از آن دمای بالای تنت خبری نیست ، خدا را شکر ، دیگر هیچ نمی خواهم ، فرزندم سالم است و اعتراضی ندارد ،و من نیز معترض نخواهم بود، اکنون دنیا از آن من است .

 اما امیدی در اعماق وجودم کور سو می زند ، تمنای زیادی نیست ، که هر آنچه من برای پسرم....عشقم..... انجام می دهم وظیفه ام است اما این حق را به خود می دهم به امید روزی باشم که تو واژه ی مادر را در برابرم بدون غلط هجی کنی . آیا این خواسته زیادیست ؟

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)