انقده زبون نريز بچه جون!
ياد گرفته فكر ميكنه بي سواد بودن يه جور فحش يا بدو بيراه گفتنه ...........تا عصباني ميشه يا از كسي ناراحته ميگه اصلا تو بي سوادي.......ميگه مامان جون بيا ،بابايي ميره ميگه نه تو نيا مامان جون بياد اخه تو بلد نيستي چون بي سوادي چند وقت پيش سرماي بدي خورد يعني درست فرداي تولدش برديمش دكتر و برگشتني رفتيم رستوران غذا بخوريم .........اولا كه ميگه من بزرگ شدم بايد بشقاب بزرگ و رختخواب بزرگ و...............خلاصه خودش رو خيلي بزرگ ميدونه و ميخاد مثل همه براش همه چي بزاريم..........مثل هميشه واسه انم غذا و همه چي جداگانه سفارش داديم .......شروع كرديم به خوردن هنوز قاشق اول رو نخورده ميگه استوپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ............دستا رو ببريد ب...
نویسنده :
نگار
13:45