اميرساماميرسام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

امیرسام پسرگل مامان و بابا

انقده زبون نريز بچه جون!

ياد گرفته فكر ميكنه بي سواد بودن يه جور فحش يا بدو بيراه گفتنه ...........تا عصباني ميشه يا از كسي ناراحته ميگه اصلا تو بي سوادي.......ميگه مامان جون بيا ،بابايي ميره ميگه نه تو نيا مامان جون بياد اخه تو بلد نيستي چون بي سوادي چند وقت پيش سرماي بدي خورد يعني درست فرداي تولدش برديمش دكتر و برگشتني رفتيم رستوران غذا بخوريم .........اولا كه ميگه من بزرگ شدم بايد بشقاب بزرگ و رختخواب بزرگ و...............خلاصه خودش رو خيلي بزرگ ميدونه و ميخاد مثل همه براش همه چي بزاريم..........مثل هميشه واسه انم غذا و همه چي جداگانه سفارش داديم .......شروع كرديم به خوردن هنوز قاشق اول رو نخورده ميگه استوپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ............دستا رو ببريد ب...
3 مهر 1392

پيشاپيش تولد سه سالگيت مبارك عشق مامان و بابايي

هر انساني لبخندي از خداست و تو زيباترين لبخند خدايي روزي كه به دنبا امدي هرگز نمي دانستي زماني خواهد رسيد كه ارام بخش روح و روان كسي خواهي شد  كه با امدن و  بودن تو ، دنيا برايش زيباتر خواهد شد بهانه زندگيم تولدت مبارك ...
20 شهريور 1392

قربون زبون شیرینت بشم من

تازگیا یاد گرفته هرکیو میبینه میگه چه طوری شیطون بلا!!!!!!!!!!! موقع رفتن مهد تا میفتیم تو اتوبان میگه انجا نه خونه...........حالا موقع برگشتن از مهد دستاشو میبره پشتش میگه برو میخام برم بالا با نی نیا بازی کنم تو بروووووووووو..................ادم رو ضایع میکنه پیش همه؟؟؟؟؟؟ چند وقت پیش یه کفش ابی واسش خریدیم از اونجایی که خیلی رنگه ابیو دوس داره  وقتی رسیده مهد نه سلامی نه حرفی فقط با انگشت کفشاشو به انا جون نشون دادد ..........منم گفتم بابا کفشای پسرمو ببنید هی مگفت ابی منه ............هیشگی ابی نداره که!!!!!!!  تا يه صدايي مياد ميگه مامان نترس.........نترسيا...........منم امروز...
16 شهريور 1392

شیرین زبون مامانی

امیرسام یادگرفته از یک تا ده میشماره حالا اینکه درست تلفظ میکنه یا نه مهم اینه ترتیبشون رو یاد گرفته البته تاچند وقت پیش فکر میکردم تا ٥ بیشتر بلد نیست ولی وقتی داشتیم از پله های خونه بالا میرفتیم شروع کرد به شمردن پله ها و من فهمیدم که بلده تا ده بشماره تو خونه راه میره مدام ازم می پرسه مامان جون ساعت چنه؟بعد که گفتم هی با خودش ان عدد رو تکرار می کنه مدام هر چی توی خونه میگیره دستش میگه مامان این چنده و من باید یه قیمتی بگم و بهم  پلش رو بده و بعد دوباره بره بازی کنه نمیدونم چرا دست بزن گرفته و دوست داره بچه ها رو حتی بزرگتر از خودش بزنه......وقتی جلوشم میگیرم یا دعواش میکنم میگه ولم کن میخام برم سرشو ای...
16 شهريور 1392

عسل مامان باز شيرين زبوني كرده

شب خيلي خسته بود مهمون داشتيم حساسبي بازي كرد و موقع شام هنوز دوتا قاشق نخورده گفت مامان؟اجازه هست لالا كنم....سرش رو گذاشت رو مبل  و ساعت 7شب باي باي صبح ساعت 7 بيدار شد بريم مهد انقدر گرسنش بود كه مستقيم اومده تو اشپزخونه ميگه مامان صوبونه بخوريم.....پريسيدم چي بخوريم ماماني ... كره زرد و گيلاس صورتي (كره و مرباي البالو)؟؟؟؟؟ خندم گرفت از زبونش و گفتم باشه نشستم سه چهار تا لقمه كره مربا ددم خورد و رفت مهد تا بقيه صبونشو  اونجا بخوره.... بابايي داره رانندگي ميكنه ترمز ميكنه واي بسته ترمز نكن .....دوباره بابايي باباش برو(يواش) .....ميگم ماماني باباش نه بگو يواش....بازم ميگه باباش .....ميگم يه....ميگه يه....مي...
16 شهريور 1392

قربون زبان خارجت بره مامان

پسر گلم هنوز فارسيشو نميتونه درست حرف بزنه ولي خداروشكر چون توي مهد كودك باهاشون زبان كار ميكنن مشخصه كلما ت براش اشنان تا يه كلمه رو ميگي سريع تكرار ميكنه يا به جاي فارسي انگليسيشو ميگه ببر... تاگر شير... لايين موز...بينانا بيني.....نووووز چشم...آي سيب....اپل ماشين...كار فيل....التنت باي ني ني....بي بي میمون......مانکی سگ.....داگ   ...
4 شهريور 1392

مسافرت رامسر و سرعين مرداد 92

باز هم تعطيلات تابستاني مامان و بابا و از شانس خوبمون همزمان شدن با تعطيلات مهد كودك 10 رو زتعطيلات شروع شد پنج شنبه شب رفتيم خونه مامان بزرگ صنم تا صبح به اتفاق عمه زهراو مامان بزرگ بريم سرعين و تو ترافيك نمونيم......صبح ساعت 7 راه افتاديم و نزديك عصر ديگه سرعين بوديم تا دوشنبه ظهر و بعد ان راهي رامسر شديم ........خدارو شكر اميرسام خيلي پسر خوبي بود و اذيتي نداشت و بهمون حسابي خوش گذشت و خستگي كار از تنمون در رفت....اميرسامم حسابي با محمد رضا پسر عمش خوش گذروند و اب بازي كردن ...
28 مرداد 1392

اقا ببر

اميرسام ماماني تو مهد كودك شده بود اقا ببره البته به انتخاب خودش كه عاشق ببره ...
27 مرداد 1392